نور به عنوان فرم در نقاشی ،این یکی از موضوعات ی بود که بعد از دوران دانشگاه برای کارم انتخاب کردم.هنوز مشکلاتی جدی در بین نبود و نور برای دیدن و یا ایجاد هماهنگی
بین اجزا فرم با هم لازم بود.اینکه بعضی از نقاط روشن و تاریک در تصویر همدیگر را جذب میکنند و یک شکل جدیدی میسازند توجهام را جلب میکرد تا روابط تازه آی بسازم. بدین ترتیب جنگ نور و تاریکی آغاز
شد .از اینکه این موضوع هم به افکار زرتشتیان باستان نزدیک بود آن را برایم جذاب تر میکرد.رفته رفته طراحی اولی جای خود را به ایجاد عمودی، افقی هائی در ترکیب بندی داد. اما احساس اولی
طراحی باید حفظ میشد چون آن ضرب آهنگی که ریتم کار گفته میشود به توسط طراحی به موضوع آثار جذب میشد.پس به دنبال نور فرمها را طراحی میکردم که دل خواهم بود.ایده آنها خود به سویم
میشتافتند در آن زمان به آزادی ایمان داشتم. بی خبر از اینکه تاریکی هم به هزار زبان در سخن است. تا فرمهای نورانی مرا طرحهای مرا که باعث افتخار بود و هنوز هم است به
عنوان سیاه کاری و تجاوز وارونه جلوه دهد. در این زمان بود که تنهایی افراد بی شماری را احساس کردم که پیش تر و بعد تر از اینکه من به این راه گام گذارم در این
راه طوفانی گام بر داشتند .اما همدیگر را نمی بینند چون تاریکی با قطار سیاه خود در اطراف آنها در حرکت است.این قطار دیواری است متحرک از آدمها که صورتی ماشین گونه دارند .
هر یک از قطارها ریسی دارد که همگی آدمهای ماشین وار به دنبال فرمانهایش در حرکتند.هر گاه کسی از این شبکه بگریزد سگها را به دنبال اوه خواهند انداخت.این سگها زمانی موجودات دوست
داشتنی و هنری بودند که به دلیلی هر کدام شکستی در زندگی خوردند و نا موفق ماندن و امروز در جمع آدمهای ماشینی شغلی بدست آوردند .هروقت که یکی از فراریان ظلمت را گول بزنند و بر گردانند یا یا هر
روز تعقیب و تحقیر و توهین بکنندتا به قول معروف از پنجره خودش رابه بیرون پرتاب بکند و بکشد. آن سگها از بانک اهریمن پاداش میگیرند به کمک اهریمنان نمایشگاهی برگذار میکنند در یک محل
مناسب از استخوانهای قربانیان خود و طرح هائی که برای به دام انداختن قربانیان خود کشیده اند را در آن جا آویزان میکنند . یکی از آنها میگفت: هنر یعنی آنچه نا دیدنی است را دیدنی بکنید.
در این وقت بود که برای اولین بار قطارهای سیاه را میدیدم که بسرعت از اطرافم میگذرند.جوری که نه میشد از بینشان گذشت و نه میشد با آنها نزدیک شد یا بر خورد کرد .آنها شعری
زمزمه میکردند : تو در آینده خواهی شد ... ولی ما تو را در حال حاضر نگاه میداریم .. جالب تر اینکه همه آدم هائی را که از روز تولد تا به حال دیده بودم دوباره میدیدم . آنها سوار بر یکی
از قطارها خمیازه کنان از کنارم میگذشتند.زمین زیر پایم مثل پله برقی میگذشت و من در جا میزدم.بعضی اوقات صدای کسانی را میشنیدم اما نمی دیدمشان میفهمیدم که گرفتار ماجرای مشابهی هستند در
مبارزه با تاریکی. من طرحهایم را دوره میکردم قطارها مثل سیگار پی در پی دود به هوا میپراکندند. مه عجیبی همه جا پر بود و آدم ماشینیها خمیازه کشان میگذاشتند.زندانی بود از فرمهای پی
در پی مربع سیاه و سفیدشترنج مانند که همه حرکتها هزاران سال بود تکرار میشد و عمر ما کوتاه تر از آنکه این حرکت جا دو وار را چاره کنیم.در این لحظه بود که تکرار میکردم روزگار، روزگار
روزگار...که کلیدی نورانی دیدم . جوری که باور زرتشتیان قدیم بود کمک میکرد تا با تاریکی مبارزه کنیم. به قول زرتشت اهورامزدا مرا به آغاز زمان برد.
تجربه کلید نورانی باعث شد تا در دنیای هنر ذره ذره از خودم جدا بشوم و در نور به عنوان فرم جایی در آثار هنری دوباره ذرهها فرمهای جدید را به وجود آورند. بدین ترتیب زندان
اهریمن خالی ماند و قطارهای سریع اهریمنان دیگر حرکتشان بی هوده بود.